درباره ما
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
دیگر امکانات
Alternative content |
این ستونهای آسمان
وقتی که از این پایین به طلایی استوار قد برافراشته خیره میشوی، دلت غنج میزند برای اینکه دری باز شود و تو وارد شوی و پلهها را یکی یکی پشت سر بگذاری و برسی به آن بالا... آنجا که انگار در دل آسمان ادغام شده؛ آنجا که قدیمترها موذنها میایستادند و دست روی گوش میگذاشتند و با طنین «الله اکبر» و «اشهد ان لا اله الی الله» تمام شهر را فرا میخواندند به اینجا؛ به حضور در نماز جماعتی که صفهایش در صحن و رواقهای مسجد جامع گوهرشاد شکل میگرفت و در نمای پسزمینهاش همین گلدستهها دیده میشد و گنبد طلایی و نماهایی از معماری دلنشین حرم.
حالا هرچند دیگر موذنها مثل آن روزها بر بلندای همه گلدستهها اذان گویی نمیکنند اما هنوز هم «این دستههای گل» به مانند پرتوهای «شمس و الشموس» عالم تاب این حرم، عشق و ارادت میتابانند بر همه دلهایی که در گرو این بارگاه بیتابی میکند.حالا تو ایستادهای پای یکی از این منارهها. یکی از 12 گلدستهای که از جای جای این زمین بهشتی قامت برافراشتهاند و به برکت و عظمت وجود منوری که از حضورش وجودشان معنا یافته، ستونهای استواری شدهاند برای برای ادامه به ادامه مطلب برید
مربوط به موضوع : <-CategoryName->
نویسنده پرهام در جمعه 19 ارديبهشت 1393 |
آرام، سپید، روشن
اشتیاقش وجودم را پر میکند. دلم... دلم یکباره میریزد پایین. پایین اما بالاتر از جایی که هستم. انگار پر میکشد کمی. هوایش به جانم افتاده. به جان روزها و افکارم. دلم را میزنم به دریا. پشت میکنم به دنیای تصنعیام. حالا پاهایم لبههای مرزِ رفتن میلغزد. خیره میشوم به افکارم. دیگر اینجا نیستم. رفتهام. خودم را در آرامشش غرق میکنم. خودم را میبرم. زل میزنم به زلالیاش. نفس... نفس بیطاقتی میکند برای تازگی. میروم. آری رفتهام. من با تمامی حجم خاطرم پر کشیدهام تا مشهدش، حرمش. چون کبوتری عادتی، هیچ چیز راه کهنه اینجا را از ذهن خستهام پاک نخواهد کرد. دوباره چشمهایم، شانهای میطلبد. با چشمهایم، با اشکهایم، با تمامی حجم قلبم، با تپشهایم میخواهم تمامی آسمان حریمش را دوره کنم. میخواهم رد بالهایم، تمامیِ سهم آسمان اینجا را از آن من کند. هوای اینجا را دوست دارم. هوایش مرزهای احساسم را تا بیکرانهترین آرزوها میبرد. دلم رفته... پاهایم لبههای دلتنگی میلغزد... .
نباید چیزی از قلم بیفتد. نباید چیزی نگفته بماند. راهِ کمی نیست که دارم میروم. برکتی است که با هزار راز و نیاز نصیبم شده. هی مرور میکنم. هی اشک هم بدرقه میکند خیالم را. خواب از میانههای چشمانم گریخته. رفته تا توی بیداریهای راه این سفر. خوب فکر میکنم... تمام طول راه را با خودم و فکرهایم گذراندهام. پریدهام انگار. آرام، سپید، روشن. متن : مهناز علیمیرزائی
عکس : محمد زائرنیا
مربوط به موضوع : <-CategoryName->
نویسنده پرهام در جمعه 19 ارديبهشت 1393 |
ضامن آهو مربوط به موضوع : <-CategoryName->
نویسنده پرهام در جمعه 19 ارديبهشت 1393 |
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
|